عاشق
اشک رازیست...لبخند رازیست...عشق رازیست...
نظرات شما عزیزان:
اشک آنشب لبخند عشقم بود...
قصه نیستم که بگویی...نغمه نیستم که بخوانی...صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی که چنان که بدانی...یا چیزی که چنان ببینی...من درد مشترکم را فریاد کن ...
دستت را به من بده دستهای تو با من آشناست...
ای دیر یافت که با تو سخن میگویم
بسان که ابر با طوفان...بسان که علف با صحرا...بسان که باران با دریا...بسان که پرنده با راهها...بسان درخت که با جنگل سخن میگوید...
زیرا که ریشه های تو را من دریا فته ام ...زیرا که صدای تو با صدای من آشناست
De$ign:khanoomi |